طلسم

شهره احديت
sh_ahadiat@yahoo.com

طلسم


شهره احديت

يك قطعه‌ي فلزي مربع شكل طلايي را با دستمالي گرفته ، روي ميز مي گذارد . خم مي شوم تا از نزديك ببينم. رويش تصوير حيواني حك شده است. اسبي كه مردي سوارش است و دهنه را در دست دارد. مي خواهم برش دارم و از نزديك نگاهش كنم. سرم داد مي كشد: «دستتو بكش،احمق! هر چي مي‌كشم از حماقت تويه. »

سرم را بلند مي كنم و توي چشمهايش نگاه مي كنم. مثل اينكه بار اول است مرا مي بيند، برق مي گيردش:«چشم زاغ؟! تو؟!»

«من چي؟»

باز دستم به طرف آن قطعه فلزي مي رود. از ترس فرياد مسعود با دستمال آن را آرام برمي‌دارم. مي‌گويد:«تو كه بايد قبلاً اينو ديده باشي!»

«من؟!»

در تصويري كه روي فلز حك شده، غرق مي شوم:سرآن حيوان كه از نزديك شبيه الاغ است، چهره زني است كه موهايش پشت گردن ريخته وتن الاغ پر از حروف كج ومعوج است و اعدادي سه رقمي پر از هفت يا هشت كه تمام سطح فلز را پوشانده اند. «چه جالبه!»

«جالبه؟يكي خواسته با اين منو به روز سيا بنشونه. يكي كه شايد تو بشناسيش. »

«من؟چرا من؟!»

«آقا گفت،آقا حرفش يكايكه،گفت يه آدم چشم زاغ دستش تو كاره. »

مي خندم واز جايم بلند مي شوم:«بس كن مسعود، بس كن. »

بس نمي‌كند. از روزي كه شركت گرفتار مشكل مالي شده، راه افتاده دنبال رمال وآقا و اين جور حرفها. كارها را به امان خدا رها كرده وحالا من مانده ام با يك شركت ورشكسته وحقوق بخور ونمير كارمندي.
چيز هايي زير لب زمزمه مي كند. تند تند راه مي رود وبه خودش فوت مي كند. يك بار از راست به چپ دور خودش ميگردد. از جيبش شيشه اي را بيرون مي اورد و مايع داخل آن را دور تا دور خانه مي‌پاشد. بعد ذكرش را عوض مي كند و به چايي كه برايش آورده ام فوت مي كند. روي مبل مي نشيند: «آقا جمال گفته، تا دو ماه ديگه مشكلت حله. بايد چهل روز ذكر بگي ،بعد سه كيلو آرد رو خمير كني، گلوله گلوله كني، بدي به يه خرٍ ماده بخوره؛ خره بايد رنگش سفيد باشه . آقا گفت ميدي يه زن كه بهش خاطر جمعي،اون بده به خره. تو مي بري؟»

بعد انگار چيزي يادش مي ايد: «نه تو نه ،مي دم خواهرم. »

من چهل روز وشب تنها زندگي مي كنم وبه همه دروغ مي گويم تا مسعود خانه‌ي آقا جمال چله بنشيند ومشكلاتش حل شود. هر كس از مسعود مي پرسد ميگويم:«دنبال بدهكاراي شركته. » شب تا صبح يا از ترس نمي خوابم يا از خيال. فكر مي كنم با مسعود چه كنم، وخيال دلم را آشوب مي كند. روزها از بس خسته ام اين چيزها را نمي فهمم. اما شبها ديوانه مي شوم، توي خانه راه ميروم. عكسهاي عروسي مان را نگاه مي كنم وجاي خالي مسعود كلافه ام مي كند. دوستم ميپرسد: «مسعود چطوره، هنوز مثه روزاي اوله يا مثه همه مردا؟»

«نه بابا خيلي ماهه. » ديگر خودم از دروغ هايم حالم بهم مي خورد.

غروب كه مي شود مسعود به خانه مي ايد . ذوق مي كنم. مي روم تا ببوسمش. بي انكه به طرفم خم شود،روبرو را نگاه مي كند وزير لب چيزي ميگويد. نگاهش هيچ نشانه اي از دلتنگي و خستگي ندارد. خشك وسرد حالم را مي پرسد. چند تكه لباس را به همراه دسته چكش بر مي دارد و مي گويد: «چند روز ديگه كار دارم. »

به چشمهايم خيره مي شود. انگار مي گويد:«بايد تكليفمو با تو روشن كنم»واز خانه بيرون مي رود. دلم بيشتر مي گيرد . خيال مي كردم بعد از چهل روز تمام مي شود. بايد كاري كنم. مي روم خانه آقا جمال. اوايل كه مسعود آقا جمال را پيدا كرده بود ،نشاني خانه اي را كه برايش گرفته بود تا آنجا چله بنشيند ومشكلاتش را حل كند به من داده بود،اما گفته بود آقاجمال دوست ندارد زنها را ببيند. يكي دوبار هم كه برايشان غذا بردم ،جلو در ساختمان،مسعود قابلمه را گرفت وگفت:«تو زود برو، بوي زن هم آقا جمالو ناراحت مي كنه. »

گفتم:«يعني چي؟!»

«تو از سير وسلوك چي مي فهمي مرضيه؟ دٍ برو»

حالا مي روم سراغش. مي روم ومي گويم:«بخدا من اون چشم زاغي كه شما مي گين نيستم. »

درٍ ساختمان باز است . از پله ها بالا مي روم؛طبقه دوم ،زنگ را فشار مي دهم. مرد جواني در را برويم باز مي كند:«بله؟» و دستش را به چارچوب در تكيه مي دهد. موهاي بلندش راپشت سر بسته است. شلوار جين تنگي به تن دارد. روي سينه لخت وپشمالويش گردنبندي افتاده است. از لاي در نيمه باز داخل خانه را نگاه مي كنم: «چه آپارتمان شيكي!» مسعود گوشه آپارتمان بدون لباس با شورت روي منقل خم شده است. سر حال، بي آنكه سر بلند كند مي پرسد:«جمال جوني،كي بود؟»

به چشمهاي نافذ و زاغ جمال خيره مي مانم. با گوشه لبش پوزخند ميزند: «سركار خانم راه گم كرده‌ن؟»

قبل از آنكه مسعود سرش را بلند كند،برمي گردم واز پله ها پايين مي ايم.

(25/1/81)

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30138< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي